این چن روز با مسائل مختلفی روبه رو شدم. دیشب فقط به این فکر میکردم که به چی فکر کنم؟! به کدوم مسئله؟! به کدوم قضیه؟! به کدوم رخداد؟! شایدم عمد داد!!!
واقعا امکان پذیر نیست یکی بالا سرت باشه و همیشه مواظبت... همیشه امر و نهی ت کنه! خودتی و خودت. پیچوندن دیگران برای هیچ کس کار سختی نیست. اما مهمتر از همه ی اون دیگران ها اینه که، این وسط اطمینان به خود از بین رفته. انگار یاد گرفتیم از آزادیمون سوء استفاده کنیم. انگار ملزمیم به اینکه وقتی تنهاییم به مسائل غیرمتعارف فکر کنیم. انگار نمیشه تو خلوت و تنهایی پاک بود. انگار نمیشه وقتی با اونی پاک بمونی. انگار نمیشه تو یه جمع 19 نفری از خوبی حرف زد!
تربیت کردن فرزند خیلی سخت تر از اونیه که به زبون میاد. اگه بچه ت نیک از آب درنیاد کی مقصره! پدر و مارد؟! جامعه؟! دوستاش؟! ممکن نیست آدم 25 سالش باشه و مطیع بی چون و چرا !!!
یه روزی بچه با همه ی نفهمیش خودش تصمیم گیرنده ی هر درست و غلطیه.
اعتماد ِ بی نظیری میخواد دل کندن از بچه و راضی شدن به درس خوندنش تو یه شهر دیگه....
چرا انقد دور؟! چشم انداز چند قدمیم خیلی رقت انگیزتره
اعتماد ِ بی نظیری میخواد دل کندن از بچه و راضی شدن به رفتن به خونه ی دوستش میدیا (!!!)
گاهی باید از دریچه نگاه کسانی که ملامتشان می کنیم به جهان نگاه کرد تا پاسخ تمام این سوالها را فهمید. گاهی مساله فقط اعتماد نیست دوست من...
مسئله هرچی هست انگار فراتر از کنجایش ذهنه منه!
آخه میدونی چیه؟! اونا هیچ درچه ای ندارم که بخوام از اون به قضیه نگاه کنم، حرفه خودشونه نه من!
اصلا موندم تو کار اعتماد این پدرو مادرا به بچه هاشون!
همیشه درد از دیگران است ، گاه از نبودنشان ، گاه از بودنشان . . .
نقش خود؟!