مراقبت از دقیقه ها

کنترل قدرت!

مراقبت از دقیقه ها

کنترل قدرت!

رسیدن به یافته ها


هدف از زندگی چیه؟


نظرات 5 + ارسال نظر
عباس سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1392 ساعت 12:00 http://fata110hoo.blogsky.com

سلام دوست گلم
هدف چیست ؟ زندگی چیست ؟ من که ندانستم
ولی یه مطلب رویه وبم گذاشتم حتمی بخون اسم مطلب نه نه سربخش
حقیر سر تا پا غفلت

سلام
چشم، حتما میام میخونم

عرفان شنبه 14 اردیبهشت 1392 ساعت 08:39 http://dastforosh.blogsky.com

چقدر سخته این سوالت

میدونم

hosein.mtb یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 ساعت 00:40

مگر برای پرستش وعبادت...............

بهترین جوابی که تو این مدت خوندم. یه نفر دیگه هم این جواب و بهم داد... جن و انس را نیافریدیم مگر برای عبادت... سربلندی در امتحان ها

علی راد یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 ساعت 12:34

باششششش

mosaieb یکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت 14:22 http://www.secret65.blogsky.com

هدف از زندگی عبادته که تو قران آمده
اما ...
خیلی وقت پیشا فکر میکردم هدفی ی دختره که آخرش ...
آخر قصه مان را نوشتم:

به باران می نگرم غمم شکل می گیرد!

به گذشته های با او بودن و فرداهای بی او می اندیشم

خاطره ها به ذهنم باز می گردند

در هوای نمناک و باران زده و بوی خاک...

در پاییزی ترین سال زندگیم

صورت نجییبش در ترکیب باران و حسرت ها مجسم می شود

دلم می گیرد

پارسال بود یا دیروز؟

زمان گذشتنش یک سال می شود اما خاطره اش همین دیروز گذشت

و الان باز با خاطره اش بازگشته

مدت ها به صورتش به دقت نگاه می کردم و خیره ماندم


می خواستم خطوط چهره اش را بخاطر بسپارم

لحظه ای نگاه حریص من که بر صورتش چنگ می انداخت، با نگاهش تلاقی کرد

نگاهم را فهمید

با حالتی ک می خواستم غم و بغضم را پنهان کنم

گفتم : تا کی دوستم داری؟

صدایش لرزید

او هم ب سختی خود را کنترل کرد از اشک و بغض ...

دستش را گرفتم و دستم را می فشرد

گفت : تا وقتی وق تی نفس دارم

هر دو با اشک حلقه شده در چشم می کوشیدیم لبخندی بزنیم

باز نم نم باران

هوا پر شده بود از وداع و قول و قسم

از حرف های نگفته دوست داشتن، از نفس زدن ها ...

پلک های خیره شده اش به من مرتب برهم می خورد

می دانستم دیگر تاب ندارد

انگشتانمان ب گرمی در هم افتادند و به آرامی از هم گسستند

چقدر دوست داشتم

سالها ن بیشتر، کاش اون لحظه تمام نمی شد

کاش دستاش مال من می بود

و من مثل اینکه دنبالم کرده باشند

بی آنکه سربرگردانم رفتم

ده متر نرفته بودم ک بِ

یک باره هوس کردم سرم را برگردانم

مدتی نگاهش کردم

ثابت و ساکن مانده بود

گویی تمام بدنش قندیل بسته بود

قندیل عشق

من او را می دیدم و او نمی دید

می دانستم ک دارد چه می کشد

چون خودم هم بار سنگینی را تا مرز ترکیدن با خود داشتم

اما هر کدام ب نحوی

چقدر خوب بود اگر می شد جور دیگری ب پایان برد قصه دوست داشتن را...


خیلی زیبا بود.. ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد