از این تریبون نفرت خود را اعلام میکنم؛ از همه ی :
اسب ها
چتر به دست ها
شخص شخیص زاکربرگ
کسایی که پشت سر خودشون چراغ ها رو خاموش نمی کنن
کسایی که به فکر گرمای اتاق، زمین وپنجره نیستن
کسایی که بدون توجه شیر آب رو باز میذارن
و تمام دست اندرکاران آن مجموعه
یکی از اعضای انجمن حمایت از خران
سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت .
وزیر همواره میگفت : هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست . روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید ، وزیر که در آنجا بود گفت : نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد . چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند . پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد ، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلههایی رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند ، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست ! آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند ، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد ، به انگشت او نگاه کنید ! به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد .
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت : اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی ؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت ؟! وزیر پاسخ داد : پادشاه عزیز مگر نمیبینید ، اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند ، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بوده است !
منبع: پروانگی ...
وقتی که برای اجرا کردن تصمیمات هیچ کسی و نداری که ازش کمک بگیری!!!
وقتی که در عین ناباوری کسی که اعتماد داری بهش جلوت سبز میشه...
اصلا فک نمیکردم این آدمو ببینم. چون چن وقتی بود که از ایران رفته بودن. گفت که فعلا اینجا می مونن اما فک نمیکنم بتونم باهاش حرف بزنم. حسابی سرش شلوغ بود.
به هر حال
وقتی که از فراوانی خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم!!!
دو روز پیش امتحانام تموم شد. میخواستم بیام اینجا و بنویسم که :
وقتی که عملکردم حتی خودم رو هم به تعجب وا داشت!!!
فک نمیکردم انقدر قوی باشم... خوب بود، البته میتونست عالی هم باشه
اما الان میگم:
وقتی که بعد از این امتحانای فرسایش دهنده برمیگردی خونه...
وقتی که آوار زندگی خراب میشه رو سرت
!!!